Friday, April 18, 2008

نامجو - ترنجم

نامجو - ترنجم
هــــــــــــــــــــی هااااااااااااای
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا تو از کجایی که آشفته مینمای
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت